اشاره: این یادداشت را که محصول بحث در گروه تلگرامی «در راه فلسفه» بود، چند ماه پیش به نشریه نقد سینمایی دادم. به دلیل برخی تحولات آن نشریه، انتشار آن بسیار به تعویق افتاد و سرانجام در شماره مردادماه 96 منتشر شد.
از امتیازات برگمان این است که جزو معدود سینماگران روشنفکر و اهل تعمقی است که میتواند با طیف قابلتوجهی از مخاطبان ارتباط برقرار کند و تعداد زیادی هم از علاقهمندان سینما و هم اهل تأملات فلسفی و دینی میتوانند با سینمای او یا شاید بتوان گفت با رؤیاهای او همراه شوند.
یکی از شاخصترین آثار برگمان و از قابلتأمل ترین فیلمهای فلسفی دنیا، پرسونا است. پرسونای برگمان هم در فرم و هم در محتوا، معلم گفتوشنود وجودی و تفسیر زندآگاهانه از حقیقت است. فیلم از همان آغاز و در تیتراژ، فهرستی از موضوعات جدی انسان امروز که کمابیش متعلق پرسش بسیاری از انسانهای طالب حقیقت است، طرح میکند: مرگ، زندگی، مذهب، خشونت، سیاست، زن، حقیقت… . فیلمساز با نشان دادن بیداری نوجوانی شاید در حال بلوغ و با چهرهای معصوم، نوجوانی که شاید یادآور فرزند الیزابت باشد، از تختی سفید، تختی که شاید یادآور مقاومت فضای پزشکی و علم بطور کلی در برابر پرسشگری، سکوت و تعمق باشد، همچنین دست دراز کردن نوجوان به سمت تصاویر محو و رویاگونه پرده، تصاویری که شاید بازنمایی شخصیتهای رویاگونه درون ما باشند و پردهای که شاید نشانگر ظرف درون ما و تجلی آن در سینما باشد، اجمالی را از آنچه به تفصیل در فیلم بیان میشود، ذکر میکند و از همین آغاز راه دیالکتیکی خود را در فیلم، آنقدر که میتوان از سینما انتظار داشت، به روشنی بیان میکند.
برگمان ما را در این فیلم، مهمان رؤیایی کرده است که هرچند کشش دارد و ما را به سمت خود فرومیبرد، اما ابایی هم از تأکید بر رؤیا بودن آن نمیشود و این را هم در ساختار اپیزودیک اثر میتوان مشاهده کرد، اپیزودهایی که گویی نشانگر سه رویداد درباره یک حقیقت هستند و هم در تلنگرهای دیگری مانند نشان داده شدن ابزار فیلمبرداری. رؤیایی که ما به دعوت برگمان در آن مشارکت میکنیم، رؤیایی است مشترک بین الیزابت و آلما. البته نقش آلما در این رؤیا پررنگتر است. گویا آلما، یعنی همان کسی که سخن میگوید، جستجوگر واقعی است و گویا رؤیای اصلی بر خلاف آنچه بدواً فهمیده میشود، رؤیای آلما است.
این رؤیاها، بر سازنده هویت آتیِ هر یک، از دل ترکیبی تدریجی از هویتهای منفصل و متقابل اولیهای هستند که در قالب دو شخصیت دقیق دیده میشوند. چرا که در واقع، این گفتوشنود بین رؤیاها، گفتگوی بین برساختههای ظاهری ما و وجود پنهانی ما یا بگوییم موجودات ظاهر شده و وجود همیشه پنهان هستند. وجود حقیقی ما، که از دسترس هر کسی از جمله خود ما میگریزد، از طریق سکوت، همواره از آشکار کردن تمامیتِ خود، استنکاف میکند. اما با استقبال از همین سکوت اختیاری و پذیرش آن، نقابهای زندگی روزمره شکسته میشود و یا در برابر نقابهای ناخواسته، فهمیده نشده و بیگانه از ما، مقاومت میشود. در این پیکار بین وجودِ تاریکِ استنکاف کننده و معدوم ساز از سویی، با موجوداتِ روشنِ ظاهرشده و سخنگو از سوی دیگر است که ما میتوانیم از بیمعناییها، بیهودگیها، توقفها، حیات انتزاعی، روزمرگی و امثال آن لَختی دور شویم و دوباره با تجربهای جدید به خود آییم. از دل این تقابل، تقابلی که به تاریکی استنکاف کننده پنجه میزند تا از سکوت درآید و سخن بگوید و به روشنایی سخنگو فشار میآورد تا بحران خود را بفهمد و سکوت برگزیند و منتظرانه گوش فرا دهد، تعاملی خلق میشود که در این تعامل جای چیزها تغییر میکند و حتی خاموشی و روشنی با هم عوض میشوند.
اما این جایگزینی روشنایی و خاموشی یک جایگزینی مکانیکی نیست. در این جایگزینی، روشنایی با درآمیختن با تاریکی، از سخنان روزمره و بیاساس بازمیماند تا لختی به تأمل بنشیند و به خود آید. تاریکی نیز با پذیرش نسبیِ روشنایی، از کتمان خارج میگردد و به مقام روشن سخن نائل میشود. این سخن، دیگر آن سخن قبلی نیست، زیرا روشنایی به دست آمده، از پی تنزه جستن از مظاهر زندگی عرفی حاصل شده است و بر اساسی قرار گرفته است که پیش از این نبوده است و اکنون، بود شده است. این سکوت اختیاری نیز، تاریکی سابق نیست، زیرا این بار پذیرش سکوت راهی قرار گرفته است برای تفسیر خود و دوری گزیدن از غرق شدن در روزمرگیها.
چنانچه اغلب منتقدان گفتهاند، آلما و الیزابت، در ظاهر بسی دور و در اصل بسیار نزدیک هستند، تا جایی که گفته شده، هر دو یکی هستند و یا هر یک به دیگری مبدل میشوند و این تبدیل نه فقط در مثلاً یک قاب از دو عکس شبیه به هم، بلکه در کل روایت فیلم ساری و جاری است.
همچنان که در توتفرنگیهای وحشی شاهد نوعی سلوک رؤیایی برای طرح پرسش از مسائل اساسی زندگی هستیم، اینجا هم در همراهی با الیزابت، شاهد نوعی سلوک رؤیایی میشویم. اما ویژگی سلوک پرسونا در مقایسه با توتفرنگیها، گفتگویی بودن آن است. اینجا آلما، هر چند در پی سخن روانپزشک، وضعِ الیزابت را اجمالاً پذیرفته است، اما پرتلاش و حاضر و آماده، تلاش میکند تا ما را در برابر وضع فعلیت یافته و به ظهور درآمده کنونی، منقاد و تسلیم سازد و الیزابت بدون آن که «متعارف بودن» آلما را یکسره انکار کند، سعی دارد از تن دادن به فعلیتها اجتناب کند تا دوباره فرصتی ایجاد شود برای بازاندیشی همه چیز. خلوت خودخواسته الیزابت، یک خلوتگاه موقت رؤیایی است تا ما دوباره با خود سخن بگوییم و در این همسخنی، گوشهای همیشه ناشنوا و زبان همیشه پرگویِ خود را دوباره میزان کنیم. این رویکرد، یعنی درآمیختگی دو چیز با هم، طوری که امر سوم، از هر دوی آنها چیزی داشته باشد و چیزهایی هم نداشته باشد، در عین حفظ وحدت سومی و مبتنی بودن آن بر بنیادی آشکار شده از دل عدم، همان تفسیر زندآگاهانه از حقیقت است و همان چیزی است که چه بسا بتواند انسان امروز را از بحران نهیلیسم نجات دهد.
ماجراهایی که در این روایت میبینیم همه وجوهی از این تهدید شدگیِ امر فعلیت یافته، یعنی پناهگاه ظاهریِ ما، از راه امر ممکن، یعنی وجه ساکتِ ساکن در رؤیای مثالیِ ماست. برای مثال وقتی ما در این پیکار یا گفتگو قرار میگیریم، اعتراف میکنیم که چطور ازدواج که برای زنان معمولاً نوعی پناهگاه آرامش دهنده تلقی میشود، براحتی با هوسبازی تهدید میشود. یا شأن درمانگری و امید واهی و اولیه ما به موفقیت او با افشای ماجرای نامه الیزابت از بین میرود و امثال آن.
در پایان و با توجه به عناصر تصویری، احساس میشود الیزابت و آلما، هر یک به طریق متفاوت، از دل این پیکار پیروز بیرون آمدهاند و میروند تا تجربه دیگری را در راه حیات خود بیازمایند.